گفت و گوی اختصاصی رسانه معمار ایرانی با زندهیاد رحمان گلزار شبستری
آقای گلزار عزیز، برای شروع این گفتوگو، کمی از خودتان و خانوادهتان برای مخاطبانمان تعریف کنید.
من متولد سال ۱۳۰۸ هستم؛ در شهر تاشکند ازبکستان متولد شدم، اما در شناسنامهام، محل تولدم را مشهد قید کردهاند. آن زمان در آذربایجان، بهخصوص در شبستر که موطن پدربزرگم است، مردم برای کار به شهرها و کشورهای اطراف مهاجرت میکردند؛ در واقع، تجارت میکردند. پدربزرگ من هم با دو پسرش، برای تجارت به تاشکند رفت، اما پدرم بعد از مدتی متوجه شد در تاشکند صنعتی وجود دارد که شیرهای از سیبزمینی درست میکنند که در پخت شیرینی بسیار مورد استفاده و احتیاج است. این صنعت هنوز وارد ایران نشده بود؛ به همین دلیل، پدرم وارد این کار شد و فوتوفن آن را یاد گرفت.
بعد از یک سال که از به دنیا آمدن من گذشت، دولت شوروی سابق اعلام کرد تمام کسانی که اینجا کار میکنند، یا باید تابعیت شوروی بگیرند یا به کشورشان برگردند. پدربزرگم که خیلی وطنپرست بود، به این دلیل، با یکی از پسرهایش به شبستر برگشت. پدر من هم از باجگیران وارد ایران شد و به مشهد رفت. پدر و مادر من هر دو ایرانی بودند، اما در تاشکند با هم ازدواج کردند. مادرم قبل از ازدواج با پدرم، ازدواج دیگری داشت، اما همسرش فوت کرده بود. از ازدواج اول مادرم، سه خواهر و برادر داشتم که پدرم آنها را هم تحت تکفل قرار داده بود. ما به همراه مادرمان در تاشکند ماندیم تا پدرم کارهایش را روبهراه کند؛ بعد از راهاندازی کسبوکارش در مشهد، ما هم به او ملحق شدیم. تا آن زمان شناسنامه نداشتم؛ برایم در مشهد شناسنامه گرفتند.
وضعیت معیشتیمان نرمال بود؛ کار پدرم این بود که در یک روستا نزدیک مرز شوروی سابق، کشت سیبزمینی داشت و از همان فنی که در تاشکند یاد گرفته بود، شیره سیبزمینی برای شیرینیپزی تولید میکرد و برای فروش به تهران میآورد؛ مغازهای هم در تهران گرفته بود و محصولش را توزیع میکرد. خواهرم در مشهد به دنیا آمد. من دوران تحصیلات ابتدایی را تا کلاس پنجم در مشهد گذراندم. زمانی که متفقین به ایران حمله کردند، از یک طرف، روسها، و از یک طرف، انگلیسها وارد ایران شدند. در آن زمان، پدرم مناسب ندید که ما در مشهد باشیم و به همین دلیل هم به تهران آمدیم. کلاس ششم را در مدرسه نوبنیاد نظامی خیابان سپه خواندم.
زمانی که دوازدهساله بودم و کلاس ششم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم، پدرم بر اثر بیماری تیفوس که آن سال شایع شده بود و داروی کافی هم برای مداوای آن پیدا نمیشد، فوت کرد و عموهایم تکفل ما را عهدهدار شدند. پس از آن به مدرسه دارالفنون رفتم. یک همکلاسی داشتم که در درسخواندن به او کمک میکردم؛ پدر همکلاسیام به همین دلیل، علاقه زیادی به من داشت و همیشه میگفت من هر دوی شما را به آمریکا میفرستم. بعد از اتمام دوره دبیرستان، همکلاسیام به آمریکا رفت؛ من هم به عمویم گفتم که میخواهم با دوستم به آمریکا بروم، اما عمویم گفت: «ما امکان این را نداریم که هزینه تو را در آمریکا بدهیم؛ اگر میخواهی، همینجا درس بخوان.
چطور شد که به دانشکده هنرهای زیبا رفتید؟
بعد از آن ماجرا، دو سال در کنکور شرکت کردم، ولی موفق نبودم، تا اینکه سال سوم، در کنکور دانشگاه کشاورزی کرج شرکت کردم و قبول شدم، اما همیشه دوست داشتم وارد دانشکده هنرهای زیبا شوم؛ معماری را خیلی دوست داشتم. به همین دلیل، در آزمون ورودی آنجا هم شرکت کردم. برای قبولی در آنجا، یک مجسمه ونوس را میگذاشتند و اگر آن را خوب نقاشی میکردیم، میتوانستیم وارد دانشگاه شویم. من توانستم از پس این کار برآیم و در دانشکده معماری هنرهای زیبا قبول شدم.
وقتی خبر قبولیام را شنیدم، به بازار نزد عمویم رفتم؛ ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم که آیا میتواند هزینه تحصیلم در این دانشگاه را بدهد یا همان دانشگاه کشاورزی کرج را انتخاب کنم. روبهروی مغازه عمویم در بازار، یک بزاز بود که مورد اعتماد بازاریان بود و برای آنها استخاره میکرد. با عمویم به بزازی رفتیم و برای ورود به دانشگاه استخاره کردیم و خوب آمد؛ انگار دنیا را به من داده بودند.
عمویم گفت برو کشاورزی بخوان، اما من دوست داشتم معماری بخوانم. این شد که اسمم را در دانشگاه هنرهای زیبا نوشتم. اتفاقا ماه رمضان بود و شب، مهمان داشتیم. ناگهان متوجه شدم عمویم دارد با صدای بلند به مهمانمان میگوید: «نظر آقای مهندس ما این است.» این را به این دلیل تعریف کردم که بگویم من اولین فردی در فامیل پدری و مادری بودم که به دانشگاه رفتم؛ این مسئله برایشان اینقدر مهم بود که بابتش فخر میفروختند. خلاصه، وارد دانشگاه شدم؛ هر هفته هشت تومان هم خرجی میگرفتم؛ با کمال جدیت، یک سال اول را به پایان رساندم.
همزمان با دانشگاه، کار هم میکردید؟
بله! تابستان همان سال اول دانشگاه، در یک پروژه ساختمانی مشغول به کار شدم؛ اتفاقا آن کار را خیلی هم جدی گرفته بودم؛ کارم نظارت بر کارگران بود. سه ماه تابستان که تمام شد، مهندس نیرومند که مسئول آن پروژه بود، به من علاقهمند شده بود. بعد از سه ماه، نزد ایشان رفتم و گفتم میخواهم استعفا بدهم. مخالفت کرد و گفت شما اینجا آتیه خوبی دارید؛ اما من دوست داشتم درسم را تمام کنم؛ به همین دلیل، آن کار را رها کردم. حقوق سه ماه کار کردنم ۱۲۰۰ یا ۱۳۰۰ تومان شد. یک خاطره جالب را بگذارید اینجا برایتان بگویم. زمانی که سن و سال کمتری داشتم و هنوز تحت تکفل عمویم بودیم، شب عید برایمان پارچه میخریدند و کتوشلوار میدوختند.
عمویم من را به یک بزازی میبرد و پارچهها را از آنجا برایم میخرید؛ آن آقای بزاز هم هرچه پارچه بنجل داشت، به ما میفروخت. یکی از آن سالها که به آنجا رفته بودم، بزاز یک پارچه آورد و گفت: «این پارچه خیلی خوب است؛ شیرکاکائو چهارفصل است ـ یعنی تمام فصلها میتوان آن را پوشید.» اما من خیلی از آن پارچه بدم میآمد؛ هرچه به عمویم گفتم که آن را نمیخواهم، قبول نکرد و مجبور شدم آن پارچه را بخرم؛ یک سال آن را میپوشیدم، ولی هر بار با نفرت. وقتی حقوق سه ماه کارم را گرفتم، اولین کاری که کردم، این بود که با سلیقه خودم، یک پارچه قشنگ کتوشلواری خریدم که با پیراهن قناری ست کردم و دوختم. روز اول بعد از تعطیلات که به دانشگاه رفتم، آن کتوشلوار جدیدم را پوشیدم؛ فکر میکردم همه دارند به من نگاه میکنند.
بعد از آن، کار کردن من همزمان با دانشگاه ادامه یافت؛ در آتلیه یکی از اساتیدمان کار کردم. در واقع، سال دوم دانشگاه، بعدازظهرها در دفتر استادمان که روبهروی دانشگاه بود، مشغول به کار شدم. یک سال آنجا بودم و توانستم کار را یاد بگیرم. آرامآرام مشتریهایی که دوست نداشتند یا به هر دلیل نمیخواستند کارهایشان را به استادم بدهند، کارها را به من میدادند تا انجام دهم؛ این شد که در طول بیش از یک سال که در دفتر استادم کار کردم، حدود ده خانه را خودم طراحی کرده و ساخته بودم. کمکم علاقهمند شدم که اسمم را به عنوان معمار، سردر هر پروژه نصب کنم؛ روی تابلوها مینوشتم: «رحمان گلزار ـ آرشیتکت». تصمیم گرفتم برای خودم کار کنم و به همین دلیل، از دفتر استادم بیرون آمدم.
پس کار مستقلتان از همان دوره دانشگاه شروع شد؛ چقدر طول کشید تا کارتان رونق بگیرد؟
بله؛ وقتی در کارم مستقل شدم، مدت کوتاهی بعد از آن، توانستم برای خودم دفتر بگیرم. البته اغلب در شهرداری و سازمانها میدانستند که هنوز درسم را تمام نکردهام، اما بهحدی کارم را قبول داشتند که بعضی از کارمندان شهرداری هم از من میخواستند که برای آنها نقشه بکشم. سال چهارم دانشگاه بودم که با دختری که در همان دانشگاه هنرهای زیبا نقاشی میخواند، ازدواج کردم. تصور کنید اینقدر سرم شلوغ بود که همان روز عقد، بعد از قرائت خطبه، سریع به دفتر برگشتم و مجددا مشغول به کار شدم.
وقتی ازدواج کردم، بیش از ۱۰۰ خانه را ساخته بودم. دوره دانشگاه را باید پنجـشش ساله تمام میکردم، اما نه سال طول کشید. زمانی که دانشگاه را تمام کردم، دو پسر داشتم؛ پسر اولم فرهاد، و پسر دومم فردین. دلیل اینکه درسخواندنم این همه سال طول کشید، این بود که باید برای فارغالتحصیلی و ارائه پروژه نهایی، پنجـشش ماه وقت میگذاشتم، اما فرصت نداشتم. وقتی تصمیم گرفتم که درسم را تمام کنم، به همسرم گفتم که با دو پسرمان که یکی سهساله بود و یکی چهارساله، به آمریکا پیش برادرش برود تا کارم تمام شود؛ او هم قبول کرد.
برادر همسرم، خسرو هریتاش بود که در آمریکا درس کارگردانی سینما را میخواند. من شش ماه تمام در دانشکده اتاق گرفتم و کارم را انجام دادم. همان روز که درسم تمام شد، به آمریکا رفتم و با همسر و بچهها به ایران برگشتیم. در واقع، زندگی کاری من با مدرک دانشگاهی، از آن زمان شروع شد.
اشاره کردید به خسرو هریتاش، برادر همسرتان. جایی خواندم که شما به سینما علاقهمند بودید و حتی سینما نیاگارا را هم خریدید. خسرو هریتاش در این علاقهمندی شما نقش داشت؟
بعد از آنکه از آمریکا برگشتم و کمی توانستم پول جمع کنم، خسرو هریتاش به ایران آمد که فیلم تهیه کند. محمدعلی فردین که با من دوست بود، به من گفت: «اگر خسرو میخواهد وارد سینما شود، بهتر است سینما داشته باشد.» فردین، آن زمان پیشنهاد شراکت به من داد و این شد که سینما نیاگارا را با هم خریدیم. من و فردین این سینما را به نام بچههایمان کردیم. افتتاحیه اولین فیلم خسرو به نام «آدمک» هم در همان سینما بود. من این کار را برای خسرو هریتاش کردم.
آقای گلزار، فکر میکنم به اصل مطلب گفتوگویمان رسیدهایم: «اکباتان»؛ این نام در کنار نام شما همیشه ماندگار است. سوال اولم در این بخش به نامگذاری پروژه برمیگردد؛ چرا «اکباتان» را برای این شهرک در نظر گرفتید؟ آیا میخواستید مفهومی را منتقل کنید؟
قطعا به معنی این کلمه توجه داشتم. از طرفی، کلمه اکباتان تلفظ قرص و محکمی داشت و به پروژهام هویت میداد: «اک»، «با»، «تان»؛ یک اسم قدیمی از یکی از شهرهای ایران. از همان موقع که زمین آنجا را دیدم، این اسم در ذهنم تداعی شد.
شنیدهایم که اکباتان مصوبه هیئت دولت بوده است. این درست است؟
نه؛ اصلا دولت در کار ما دخالتی نداشت و این ایده خودم بود؛ دولت بهجز کارشکنی، کاری نمیکرد. به یاد دارم در آن زمان، یکبار آقای علم، وزیر دربار شاه، با معینیان که رئیس دفتر شاه بود، از پروژه اکباتان دیدن کرد؛ با هلیکوپتر آمده بودند. وقتی میخواست برود، معینیان به من گفت که با ما به دفتر بیایید؛ با آنها رفتم. معینیان گفت که آقای علم میخواهد شما وزیر مسکن شوید؛ تا این را به من گفت، انگار سقف روی سرم خراب شد. به آنها گفتم اگر چنین کاری کنید، این شهرک ساخته نمیشود؛ من در همین لباس میتوانم کار کنم و در لباس وزارت و ریاست، کارآمدی ندارم. خلاصه، آنها را قانع کردم.
من از کار دولتی بیزار بودم. چند روز بعد از آن، منشی وزیر مسکن وقت با من تماس گرفت و گفت وزیر میخواهد شما را ببیند؛ این صحبت به گوش او رسیده بود. هیچ زمانی دلم نمیخواست دولت وارد کار من شود. اصولا هر کاری که خوب انجام شود، همه میخواهند آن را به نام خود تمام کنند. خیلی به گوشم میرسد که افراد مختلف میگویند که شهرک را ما ساختهایم؛ اما اهمیت نمیدهم، چون من این کار را برای دل خودم انجام دادم.
آقای گلزار، شما واقعا زمانی که اکباتان را شروع کردید، ۲۴ ساله بودید؟ این را من در اینترنت خواندم.
نه؛ من ۲۴ ساله بودم که کارهای معماری را شروع کردم. الان ۸۹ سالم است؛ ۴۰ سال است که به آمریکا آمدهام؛ ۴۹ سال ایران بودم. شهرک اکباتان را هفت سال قبل از انقلاب شروع کردم و ۴۰ سالم بود؛ ساخت اکباتان بیش از پنج سال طول کشید. وقتی برای جمهوری اسلامی رای میگرفتند، مراسم رایگیری در اکباتان انجام شد؛ ولی وقتی از ایران آمدم، فاز دو را هنوز تحویل نداده بودیم و فاز سه هم نزدیک به اتمام بود.
زمین شهرک اکباتان را چطور پیدا کردید؟ این زمین خیلی وسیع است. آن زمان، آنجا هیچ ساختمانی نبود که توانستید این زمینها را بخرید؟
بعد از آنکه دانشگاه را تمام کردم و خانوادهام را از آمریکا به ایران آوردم، یک تکه زمین در خیابان آبان داشتم که ۱۲۰۰ متر بود؛ آن را به سه زمین ۴۰۰ متری تقسیم کردم؛ دو قطعه را فروختم و یک قطعه را برای خودم، آپارتمان چهارطبقه ساختم که هر طبقه دو واحد آپارتمان داشت. یکروز، وقتی ساختمان در حال اتمام بود، مردی که میگفتند از ملاکهای بزرگ تهران است، به آنجا آمد. به من گفت: «آقای مهندس، ما عاشق ساختمان شما شدیم و میخواهیم آن را بخریم.» به او گفتم: «من اینجا را برای خودم ساختهام؛ تا حالا هم مستاجر بودهام و میخواهم خودم در این ساختمان بنشینم.» اما آن حاجآقا قانع نشد و اصرار به خرید آپارتمانها داشت.
گفت: «هرچقدر که بگویی، پول میدهم.» فیالبداهه، رقم یک میلیون تومان را پیشنهاد داد که برای آن زمان، رقم قابل توجهی بود؛ ساختمانی که من ساخته بودم، فقط ۵۰۰ تا ۶۰۰ هزار تومان برایم تمام شده بود. من هم قبول کردم، اما او گفت: «۸۰۰ هزار تومان را نقدی میپردازم، ولی بهجای ۲۰۰ هزار تومان، یک تکه زمین دارم به متراژ ۱۰۰ هزار متر که به شما میدهم.» آن زمین، همین جایی بود که الان شهرک اکباتان ساخته شده است. الان وسط شهرک، باشگاه پرسپولیس و پاس دو تکه زمین دارند؛ زمین این حاجآقا هم پشت باشگاه پرسپولیس و پاس بود. زمین را به نام همسرم کردم. وقتی زمین را دیدم، یکدفعه فکر شهرسازی به ذهنم خطور کرد؛ منتها وقتی من آن زمین را خریدم، تمام اطراف آن خالی و زمینهای آزاد بود.
برای اینکه صاحبان آن زمینها را پیدا کنم، تحقیق کردم؛ دوستی داشتم که تهوتوی بقیه زمینها را در آورد و گفت ۴۵۰ هزار متر از زمینهای جلوی زمین ۱۰۰ هزار متری من مربوط به آقای نظامالسلطنه مافی، یکی از رجال قاجاریه است که مقیم پاریس است. نظامالسلطنه پیشکاری در ایران داشت که به کارهایش رسیدگی میکرد؛ قرار شد این پیشکار اجازه فروش زمین به ما را از نظامالسلطنه بگیرد، اما نظامالسلطنه گفته بود که من باید حضوری با ایشان در پاریس صحبت کنم.
پول کافی برای خرید آن زمینها را داشتید؟ شنیدهایم که در اکباتان، از همان ابتدا شریک داشتید.
دوستی داشتم به نام عباس مسفروش که برایش ویلای قشنگی ساخته بودم؛ خیلی از مشتریهای بازاری را او برایم میآورد؛ همیشه به من میگفت هر کاری میخواهی بکنی، من برای سرمایهگذاری حاضرم. وقتی زمینها را دیدم، به او گفتم که میخواهم شهرکسازی کنم و به او پیشنهاد مشارکت دادم. آقای مسفروش به من گفت: «بیا برویم منزل یکی از شیوخ و استخاره کنیم برای شراکت»؛ استخاره کردیم و خوب آمد. از آنجا که آمدیم بیرون، آقای مسفروش یک چک پنجمیلیونی به من داد و گفت من با تو شریکم. وقتی قرار شد پیش نظامالسلطنه بروم، فقط همین پنج میلیون تومان را نقدی داشتم. برای دیدن او، به فرانسه رفتم؛ خانهاش در Avenue Foch، یکی از زیباترین خیابانهای پاریس بود. با دیدن این خیابان، طرح اولیه شهرک اکباتان در ذهنم نشست.
در پروژههای اولیه شهرک هم این ایده کاملا منعکس است. وقتی به خانه او رفتم، نظامالسلطنه روی تخت دراز کشیده بود؛ گفتم من میخواهم این زمینها را بخرم و شهرک بسازم و کمی هم در مورد ایدهام توضیح دادم. نظامالسلطنه از جا بلند شد و من را بوسید و گفت: «این زمین برای تو؛ به پیشکارم میگویم که این کار را انجام دهد. چقدر میخواهی بابت آن پول بدهی؟» من به دلیل اینکه در مورد آن محل، تحقیقات مفصلی انجام داده بودم، ارزش واقعی زمین نظامالسلطنه را میدانستم و قیمت واقعی را به او اعلام کردم؛ گفتم پنج میلیون، و او هم قبول کرد. آن زمین را خریدم؛ این شد که ۱۰۰ هزار متر زمین که از قبل داشتم و ۴۵۰ هزار متر زمین دیگر را هم خریدم. بعد از آن، افکار شهرک اکباتان شروع به رشد کرد.
اکباتان طرحی خلاقانه بود یا الگوبرداری از یک طرح خارجی؟ این را از این بابت میپرسم که معمولا طرحهای موفق در ایران را به الگوبرداری از خارجیها نسبت میدهند.
متاسفانه، بعضیها شایعه کردهاند که من در اکباتان الگوبرداری کردم، اما به هیچوجه چنین نبوده است؛ چیزی که در مورد اکباتان، باعث افتخار من و معماری مملکت ماست، این است که اکباتان اولین شهرک و مجموعه ساختمانی در دنیاست که ۱۰۰ درصد ساختمان است و ۱۰۰ درصد فضای سبز؛ ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار مترمربع ساختمان و ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار مترمربع فضای سبز در اکباتان وجود دارد. این ایده کاملا خلاقانه بود؛ این چیزی است که در دنیا راجع به آن صحبت میکنند.
یکی از شایعات بد در مورد اکباتان که آن موقع خیلی به گوشم میرسید، این بود که به دلیل اینکه این شهرک در ورودی شهر تهران است و آن طرف به سمت کرج، کارخانههای صنعتی فعال هستند، دود و هوای آلوده وارد اکباتان میشود. این در حالی بود که من اکباتان را طوری طراحی کردم که فضای خالی زیر برجها، این هوا را رد میکند و هوای آلوده در شهرک نمیماند؛ شهرک اکباتان روی ستون بنا شده است.
آقای گلزار، موضوع دیگری هم که مطرح شده بود، این بود که آمریکاییها این شهرک را ساختهاند؛ این مسئله حقیقت دارد؟
بعضی، اظهاراتی میکنند که شایسته نیست؛ از اینکه گفته میشود این ابتکار خارجی بوده است، ناراحت میشوم. زمانی که من کار شهرک را شروع کردم و دفتر تشکیل دادم، دو مهندس دانمارکی به دیدنم آمدند و گفتند میتوانند کار بتن برجها را انجام دهند؛ آن موقع، در تبلیغاتمان گفته بودیم که میخواهیم شهرک را با بتن بسازیم. آنها گفتند که ما در این زمینه، در دنیا اول هستیم. وقتی با هم صحبت کردیم، از آنها خوشم آمد؛ به دانمارک رفتم و کارهای آنها را در آنجا دیدم. آن ساختمانی که به عنوان نمونه کارشان، به من نشان دادند، ساختمانی بود که خودشان هم آنجا زندگی میکردند؛ خیلی طراحی جالبی داشت؛.
رتباطات انسانی را کاملا میشد با آن طراحی تقویت کرد. با دیدن آن ساختمان، طراحی اولیه را که با الهام از Avenue Foch انجام داده بودم، تغییر دادم؛ اول میخواستم خیابانی مشابه Avenue Foch را وسط شهرک بسازم، اما با دیدن ساختمان آنها در دانمارک، تصمیم گرفتم آن خیابان را پارکینگ دوطبقه کنم و روی آن را بازار و مرکز خرید تعبیه کنم. بنابراین شهرک اکباتان طوری طراحی شد که اگر یک خانم خانهدار میخواست خرید کند، نیاز نبود که سوار ماشین بشود و در ترافیک تهران بماند؛ حتی مدرسه را به گونهای جانمایی کردم که بچهها بتوانند بدون آنکه از خیابان عبور کنند، با عبور از فضای سبز به مدرسه بروند.
اینها کارهایی بود که برای اولین بار در دنیا، در شهرک اکباتان انجام شد. دانمارکیها برای ساخت بتن، چندین نفر را از آمریکا آوردند؛ آمریکاییها در تکنولوژی «بتن لُخت» به ما کمک کردند. آن زمان، در ایران چنین تکنیکی وجود نداشت؛ برای نخستین بار، من این تکنولوژی را در ایران و در شهرک اکباتان پیاده کردم، اما اینطور نبود که کار را به آنها کانتراکتری بدهم. بعد از آن هم من اولین کسی بودم که آزمایشگاه بتن در ایران راه انداختم.
پس اینطور که میفرمایید، چیزی که ما الان از اکباتان میبینیم، طرح اولیه آن نیست. گفتید که در تبلیغات شهرک، ساختمان بتنی را تبلیغ میکردید؛ از زمان شروع به تبلیغات، چقدر طول کشید تا توانستید اولین آپارتمان را بفروشید؟
هر روز که جلو میرفتیم، طراحیها را عوض میکردم. البته هیچ آگهی در کار نبود؛ دهانبهدهان چرخید و به دلیل اینکه سابقه خوبی هم داشتم، توانستم واحدها را بفروشم. من زیاد در کارهای خیریه شرکت میکردم؛ مساجد و مدارس را معمولا بدون دریافتی طراحی میکردم. به همین دلیل، بین بازاریها خیلی معروف بودم؛ بیشتر واحدهای اکباتان را هم بازاریها برایم تبلیغ کردند و مشتری آوردند و خریدند.
وقتی شروع به پیشفروش خانهها کردم، آنها را متری سه هزار تومان میفروختم؛ ۲۵ درصد نقدی میگرفتم و بقیه را خودم فاینانس میکردم. با اعلام پیشفروش، نزدیک به ۲۰۰۰ آپارتمان را در مدت زمان دو هفته فروختم؛ ناگهان صاحب ۱۰۰ میلیون تومان پول شدم. برای وامدهی، با بانکی صحبت کردم، ولی آنها گفتند امکانات مالیمان اجازه نمیدهد که این تعداد وام بدهیم. با آقای مهران، رئیسکل وقت بانک مرکزی، صحبت و شرکت پسانداز اکباتان را راهاندازی کردم؛ هرچه را که داشتم، در این صندوق گذاشتم که بتوانم با کمک بانک مرکزی، به مشتریان وام بدهم.
چندین دانشگاه برای خرید تعدادی از آپارتمانها مراجعه کردند؛ حتی برای بازدید از پروژه نیز دانشجویان را به آنجا میآوردند. رئیس مجلس آن زمان، آقای ریاضی بود که با تعدادی از نمایندگان، مرتب به اکباتان میآمد. طوری شده بود که همه برای بازدید از اکباتان میآمدند که ببینند ما آنجا چه میکنیم. بعد از آنکه این ۲۰۰۰ خانه را فروختم، متوجه شدم برخی از کسانی که این خانهها را با ۲۵ درصد پیشپرداخت خریداری کرده بودند، آپارتمانها را ۱۰۰ هزار تومان گرانتر میفروشند.
با این وضعیتی که به وجود آمده بود، کمی در فروش آپارتمانها توقف کردم. بازار سیاه عجیبی ایجاد شده بود؛ تصمیم گرفتم آپارتمانها را فقط به صورت نقدی بفروشم. اولین مشتری نقدی آپارتمانها، شرکت هواپیمایی هما بود. بعد از آن هم با وجود فروش نقدی، مجددا شاهد استقبال مردم بودیم؛ ناگهان دیدیم که تقاضاها برای خرید خیلی بیشتر از ۴۵۰۰ آپارتمانی بود که در دست ساخت بود. دور اکباتان هنوز زمین خالی موجود بود و آنجا زمین ارزش زیادی نداشت؛ تمام زمینهای اطراف را خریدم و متراژ زمینهایم به ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار مترمربع رسید. در فازهای بعدی، شخصا به دنبال نقشهکشی و سایر کارها نبودم.
آن زمان، ساختمانسازیهای مدرن در ایران شروع شده بود؟
بله؛ ساختمانهای مدرن زیادی میساختند، اما سیستم بتنی ما اولین بار در ایران استفاده شد؛ روزی ۲۰۰ مترمکعب بتن در اکباتان میریختیم، آن هم با تکنولوژی جدید. البته آپارتمانسازی مدرن زیاد بود، اما مجموعهای به این بزرگی وجود نداشت. مجموعهای به این بزرگی را در دنیا هم بهندرت میتوانید ببنید؛ یکی از مهندسهای قدیمی دنیا شهرکی در هندوستان ساخته است که البته به لحاظ گردش هوا، مشکلاتی دارد. در حال حاضر، کرهجنوبی خیلی در زمینه شهرکسازی فعال است و کارهای خوبی میکند.
از کرهایها اسم بردید؛ فاز دوم اکباتان را به کرهایها سپردید؛ درست است؟
وقتی آپارتمانهای من با استقبال روبهرو شد و هواپیمایی هما هم آپارتمانها را به صورت نقدی خرید، زمینهای اطراف را خریدم؛ ولی همانطور که گفتم، دیگر خودم نمیتوانستم نقشه بکشم. برای فاز دو، یک روز، یک مهندس آمد و گفت: «من مهندس رئیسجمهور کرهجنوبی هستم و تحصیلاتم را در آمریکا گذراندهام و در مورد اکباتان زیاد شنیدهام؛ آمدهام که اگر موافقت کنید، طرح فاز دو را برایتان بکشم.» الان میبینید که طرح فاز دو کمی متفاوت از فاز یک است.
به او توضیح دادم که میخواهم چه مواردی در طراحی این آپارتمانها رعایت شود. او هم قبول کرد، ولی گفت: «در طراحی جدید کمی هم تغییرات میدهیم.» یک کروکی را تهیه کرد و با یک ماکت برایم آورد. قرار گذاشتیم که ۲۰۰ هزار دلار بابت طرح اولیه، به او بدهیم، اما من طرح اجرایی از او نمیخواستم. در راس دفتر اجرایی شهرک اکباتان، یک مهندس آمریکایی به نام Joe Morack بود که تمام طرحهای اجرایی فاز یک، دو و سه در آن دفتر اجرایی میشد.
امکانات آپارتمانهای اکباتان را چطور فراهم کردید؟ احتمالا کار سختی بوده است.
خیلی از امکانات را خودم برای اکباتان فراهم کردم. مثلا به دلیل اینکه این شهرک به فرودگاه نزدیک بود، در نتیجه، صدای نشست و برخاست هواپیما به یکی از معضلهای خریداران تبدیل شده بود؛ آن موقع در ایران، کسی شیشه دوبل برای پنجرهها استفاده نمیکرد، اما من کارخانهای ایجاد و این شیشهها را خودم تولید کردم. داستان آن هم جالب است؛ روزی فردی به دفترم آمد و گفت که در آمریکا، در کارخانه شیشه دوبل کار میکرده و میتواند برای تولید این شیشه، به ما کمک کند، ولی سرمایه ندارد. به او در پیلوت ساختمانهای اکباتان جایی دادم و آنجا شروع به کار کرد.
پنجرهها و درها را هم خودمان در نارمک میساختیم. الان تمام پنجرهها آلومینیوم است و شیشه دوبل دارد. یک موضوع دیگر هم که شاید برایتان جالب باشد، این بود که شهرک اکباتان ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار مترمربع موکت لازم داشت، و موکت در بازار، متری ۱۰۰ تا ۱۲۰ تومان بود. فردی آمد و گفت که من کارخانهای در کرج دارم که ۷ هزار متر است و موکت تولید میکنم، اما نمیتوانم آن را خوب اداره کنم.
به هر قیمتی که شما بگویید، برایتان موکت تولید میکنم. به او گفتم که کارخانه را به من بفروش؛ او هم قبول کرد و گفت که فقط ۱۰ درصد از کارخانه را برای خودش میخواهد. من هم قبول کردم؛ بنابراین تمام موکت شهرک اکباتان را تهیه کردیم. با این کار، موکتها متری ۳۲ تومان برایمان آب خورد. کارخانه الکترولوکس را هم خریدم، برای اینکه کابینتهای آشپزخانه و لوازم لوکس را برای اکباتان تولید کند.
شهرک اکباتان برای ۱۵ هزار و ۳۰ آپارتمان، ۵۳۲ آسانسور داشت. وقتی میخواستم این آسانسورها را خریداری کنم، یک شرکت ژاپنی به نام میتسوئی، شرکت اوتیس آمریکایی و شرکت دیگری وارد مناقصه شدند. اسکندر ارجمند که نماینده اوتیس در ایران بود، با من رفاقت داشت، و گفت که این شرکت قیمتهایش ثابت است و کاهش نمیدهد. وقتی با شرکت ژاپنی صحبت کردیم، ۲۵ درصد زیر قیمت پیشنهادی اوتیس، نرخ داد؛ من هم بلافاصله به مدیر فروش گفتم که با آنها توافقنامه اولیه امضا کند. بعد از امضای این توافقنامه، ژاپنیها آن را در مجلات تجاریشان منتشر کردند و در دنیا منعکس شد. مجله ژاپنی به دست آمریکاییها رسیده بود.
مدیر اوتیس وقتی آن را دیده بود، به آقای ارجمند زنگ زده بود که چطور شما نتوانستید این پروژه تاریخی را بگیرید؟ آقای ارجمند به من مراجعه کرد و گفت رحمان یک موقعیت خوب پیش آمده و مدیر شرکت گفته است که هر طور شده، این پروژه را بگیریم. به او گفتم من تفاهمنامهای را با ۲۵ درصد کمتر از قیمت شما، با ژاپنیها امضا کردهام؛ البته این قرارداد قطعی نیست و اگر شما قیمت ارزانتری بدهید، میتوانم با شما قرارداد ببندم.
خلاصه، با این برنامه، توانستیم اوتیس را به ۳۵ درصد تخفیف قانع کنیم که کمتر از قیمت ژاپنیها بود. این قرارداد اوتیس هم در کتابی در آمریکا ثبت شد که نام شرکت ما در آن به عنوان خریدار آمده است. شهرک اکباتان اولین شهرکی است که گازکشی شد؛ من به شرکت گاز در شهرک اکباتان جا دادم تا بتوانند گاز را به شهرک بدهند. خلاصه اینکه خیلی کارها را انجام دادم که این شهرک، شهرک اکباتان شد.
شراکتتان با آقای مسفروش به کجا رسید؟
آقای مسفروش همان اوایل کار جدا شد، ولی بعد از آن، شرکای دیگر هم آمدند و رفتند؛ مثلا صاحب شرکت تیبیتی میخواست در شرکتمان شریک شود که ۱۰ درصد را به او دادیم، ۶۰ درصد دیگر برای خودم و بچهها، و ۳۰ درصد دیگر هم متعلق به فرد دیگری بود.
بعد از اکباتان، پروژه دیگری هم در ایران انجام دادید؟
چند کار در شیراز انجام دادم؛ در آذربایجان هم مسجد و چند خانه ساختم.
بعد از خروج از ایران هم در زمینه ساختمانسازی فعالیت داشتید؟
کارهایی کردم، اما چندان موفق نبود؛ یک شاپینگ سنتر در فلوریدا ساختم؛ یک ساختمان اداری در لسآنجلس ساختم. من عاشق مملکتم هستم و مردمی که آنجا هستند؛ با خارجیها نمیتوانم چندان کار کنم و کنار بیایم.
الان فکر میکنید برای تهران، امکان تکرار پروژههای بزرگی مانند اکباتان وجود دارد؟
شهر تهران دیگر زمینی به این وسعت ندارد، اما به نظرم، در اطراف تهران میتوانند چنین پروژههایی را اجرا کنند.
و اما آخرین سوالمان؛ امروز اوقات رحمان گلزار چگونه میگذرد؟
با بچهها و نوههایم روزگار میگذرانم؛ سه فرزند و هفت نوه دارم. سعی میکنم ورزش کنم؛ تنیس را خیلی دوست دارم؛ تماشای مسابقات ورزشی را هم خیلی دوست دارم. هیچگاه غصه اتفاقات بد را نمیخورم؛ تا آنجا که توانستم، همیشه کار کردهام؛ مسلما هیچ کاری بدون دردسر نمیشود. هر ماه، اغلب چند تماس از ایران دارم که ناشناس هستند؛ به من میگویند: «تا دنیا، دنیاست، نام رحمان گلزار بر زبانها جاری است.» این مسئله خیلی برای من خوشایند است و به من تسلای خاطر میدهد.
جهت دسترسی به گفت و گوهای بیشتر به این صفحه از سایت مراجعه کنید.