گفت و گو اختصاصی caoi با ابولحسن میر عمادی
چرا معماری را انتخاب کردید؟ معمار شدن یک خواست آگاهانه ی شخصی بود و یا تحت تاثیر دیگران و یا شرایط حاکم به سمت آن هدایت شدید؟
از حدود ۱۲ یا ۱۳ سالگی بود که در گروه دوستانم در اصفهان به نجاری و کار با چوب علاقه مند بودیم. با چوب ماکتهای کوچکی از بناهای معروفی مانند برج ایفل و امثالهم میساختیم که پس از مدتی فعالیتهای این گروه انسجام بیشتری پیدا کرد و به ساخت مبلمان کوچک در اصطلاح عروسکی روی آوردیم و در خانه کارگاهی تشکیل داده و اسم گروهمان را «شرکت هنر» گذاشتیم. در مدت زمان کوتاهی طراحی و اجرای تئاتر هم به فعالیتهای این شرکت کوچک خانگی اضافه شد و از افراد فامیل و همسایه ها | برای بازدید از برنامه های نمایشی دعوت می کردیم که به کارگاه بیایند. چنین گرایش هایی در همه ی بچه ها وجود دارد اما من زمان زیادی را به پرورش آن گذراندم. گِل بازی، مجسمه سازی، نجاری و حتی طراحی و مینیاتور از کارهای مورد علاقه ی من در کودکی بود. حتی جالب است برایتان بگویم در همان دوران دبیرستان ساعتها شوهرعمه ام را که معمار بودند و کاروانسرای قدیمی شاه عباسی را به هتل تبدیل می کردند، همراهی می کردم و در جریان محوطه سازی حیاط منزل شخصی خودمان و اجرایی کردن نقشه ها تمام مدت در جریان کار اجرایی معمار و کارگرها بودم. در دبیرستان هم با وجود بازیگوشیهای رایج آن سن و سال شاگرد ممتازی بودم و به ریاضیات و ادبیات از همه بیشتر علاقه نشان میدادم. با در نظر گرفتن تمامی این شرایط سال های هشتم یا نهم مدرسه تصمیم گرفتم که آرشیتکت بشوم؛ یعنی در همان سالهای دبیرستان تصمیم گرفتم که پس از دیپلم متوسطه سر از دانشکده معماری در بیاورم. سال دیپلم به تهران آمدم. برادر بزرگترم در تهران دانشجو بود و من هم تصمیم گرفتم که دیپلمم را در تهران بگیرم و به دانشگاه بروم. زندگی مستقل و دانشجویی از همان سالها در تهران آغاز شد. پدرم از شاگردان دکتر حسابی بودند و یکی از مؤسسان دانشگاه تهران. اتمسفر فضاهای دانشگاهی را به خوبی می شناختند؛ هنگامی که از اراده من برای معمار شدن آگاه شدند توصیه کردند که یا خارج از ایران تحصیل معماری را دنبال کنم و یا به دانشگاه ملی که در آن سال ها دانشگاهی تازه تاسیس بود، بروم که همین امر زمینه ای شد برای ورود من به دانشگاه ملی و معمار شدن. من آگاهانه از سنین نوجوانی می دانستم که می خواهم معمار بشوم و همه تلاشم را برای تحقق یافتن خواسته ام انجام داد. در تهران همزمان با تحصیل در دوره های طراحی و نقاشی با آبرنگ شرکت می کردم. همین حرکت در جهت علاقه و خواست دوران نوجوانی و جوانی باعث شد تا در دوره دانشجویی از تمامی هم دوره ها یا حتی ترم بالایی ها دانش فنی معماری ام بیشتر باشد. در دانشگاه هم تنها به آنچه اساتید عرضه می کردند، اکتفا نمی کردم. نسبت به همسالانم و شرایط حاضر آن زمان دید بازتری به موضوع معماری داشتم. در همان دوران اعتقاد داشتم که جای معماریِ ایرانی در آموزش معماری خالی است. به معماریِ ایرانی به معنی واقعی کلمه بسیار اهمیت میدادم و برایم مهم بود. موضوعی که در چارچوب بوزاری آموزش معماری و توجه بی حد و مرز به وقایع معماری روز جهان، بی نهایت مهجور مانده بود. اکثر اساتید ما فارغ التحصیلان دانشگاه های ایتالیا بودند و ما دائماً با روشهای معماری های دوران یونیک و دوریک و یا حتی معماریِ مصری سر و کار داشتیم. البته نمی گویم آن آموزش ها بد بودند اما برای کشوری با چنین سبقه ی هنر و معماری، فقدان آموزش شیوه های طراحی و معماری خودمان در دانشگاه، اتفاق جالبی نبود. از همان زمان به موازات درس و دانشگاه دغدغه و خواستهای خود را در شناخت معماری ایرانی و تبلور آن در قامت بناها و شهر ایرانی دنبال می کردم.
یعنی کار پژوهشی خارج از چارچوب فضای آموزشی دانشکده انجام میدادید تا معماری ایران را بشناسید؟
شاید بهتر باشد به جای پژوهش بگویم تجربه و شناخت! موضوع برایم خاصیت پژوهشی آن طور که اغلب پژوهش را تعریف می کنند، نداشت. دغدغه ام بود و سعی می کردم در سفرهایی که می رفتم و پروژه هایی که انجام میدادم عناصر معماری ایرانی سنتی و معاصر را پیدا کنم، بشناسم و در طراحی مورد استفاده قرار دهم و این با یک پژوهش مختصر و کوتاه مدت تفاوت داشت.
اولین پروژه ای که به عنوان معمار و طراح مستقل، طراحی کردید چه بود؟
سال اول دانشکده معماری بودم و پدرم زمینی در منطقه شمیران داشتند؛ قصد داشتند آن را بسازند و از یکی از آرشیتکتهای فامیل خواستند که نقشه های آن را طراحی کنند. نقشه هایی که ایشان طراحی کرده بودند از نظر من اصلاً نقشه های خوبی نبودند و همین امر باعث شد تا دست به کار شوم و آنچه را در ذهن داشتم روی کاغذ بیاورم. اتودهایی تهیه کردم. همزمان با پدرم صحبت می کردم و سرانجام کاملا منطقی پذیرفتند که طرح من را اجرا کنند. سال سوم دانشکده بودم که ساخت آن بنا تمام شد. بنایی که همچنان در آن زندگی می کنم. از همان زمان این باور در من ایجاد شد که در عین دانشجو بودن توانایی طراحی و اجرا به عنوان یک معمار را دارم. با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم همان شرکت و کارگاه کوچکی که چند سال پیش به راه انداخته بودیم را دوباره برپا کنیم و تابستانها که کلاس های دانشگاه تعطیل می شود، بیکار نباشیم. آن شرکت دوباره در اصفهان آغاز به کار کرد و ما با پروژه های کوچک معماری داخلی خانه ها، طراحی دکوراسیون و حیاطها و فضای سبز مشغول به کار شدیم. از همان ابتدا معتقد بودم معماری در کنار مطالعه مبانی نظری و تمرین خط و طراحی در دانشگاه به تمرین مستمر طراحی در مقیاس واقعی و اجرا نیز نیاز مبرم دارد. به واسطه همان شرکت و همکاری ها با دوستانم، کارهای زیادی در اصفهان انجام دادیم که بسیاری از آنها تا امروز پا برجا مانده اند.
فعالیت آن شرکت تا چه زمانی ادامه پیدا کرد؟ آیا تینا فرآیند امروز ادامه ی فعالیت آن شرکت کوچک دوران دانشجویی است؟
سال سوم دانشکده معماری ازدواج کردم. طبیعتا زندگی وارد فاز جدیدی شده بود و مسئولیت های بیشتری بر گردنم بود. دیگر یک شرکت کوچک که سه ماه در سال فعالیت داشت، پاسخگوی مسئولیتهای زندگی مشترک نبود. همان سال یعنی سال ۱۳۴۵ وارد سازمان حفاظت آثار باستانی شدم؛ یعنی همزمان با درس و دانشگاه و شرکتی که با دوستانم داشتم، در سازمان حفاظت آثار باستانی استخدام شدم. رئيسمان آقای فروغی بود و آقای پیرنیا هم معاون ایشان بودند. من و چند نفر دیگر هم به عنوان نقشه کش استخدام شده بودیم. فعالیت در سازمان حفاظت آثار باستانی تا سال ۱۳۵۰ به طول انجامید. تقریبا بعد از یک سال کار در آنجا و سابقه ای که از علاقه به کار اجرایی معماری پیش از ورود به آن جا داشتم، اعتماد آقایان فروغی و پیرنیا به مهارت و تواناییهای من بیشتر شد و پروژه های سنگین تر و حرفه ای تر را به من واگذار می کردند. یک آتلیه داشتیم که آقای پیرنیا و آقای مهران، من و چند نفر دیگر تمام وقت در آن حضور داشتیم و آقای فروغی بزرگ هم هر از گاهی به آنجا سر می زدند. دقیقا از همان سال به موازات اینکه دانشجو بودم به واسطه مسئولیت های مهم و نسبتا بزرگی که در سازمان حفاظت به من محول میشد یک شخصیت مهندسی مستقل پیدا کردم؛ بی آنکه فارغ التحصیل و رسماً مهندس شده باشم.
در سازمان حفاظت چه کارهایی بر عهده شما بود؟ شما گفتید که به عنوان یک نقشه کش استخدام شده بودید اما مأموریتها و پروژه های مهم تری به شما محول شد. چه پروژه هایی را در آنجا به اتمام رساندید؟
درست است. من به عنوان نقشه کش استخدام شده بودم اما به واسطه توانایی هایی که داشتم از همان ابتدا وظایفی بسیار مهم تر و حساس تر از نقشه کشی داشتم؛ مثلا همان سال اول از من خواستند خانه های تاریخی تهران را شناسایی و مطالعه کنم و یا در جریان مرمت بناهای تاریخی متعددی بودم. حوالی سالهای ۴۸ و ۴۹ کاملا مستقل من را مامور کردند ساختمان میل گنبد قابوس را مرمت کنم. مدت زمان زیادی را به همراه همسر و فرزندم در آنجا گذراندیم و طی آن دوره به ریاست دفاتر فنی استانهای گیلان، مازندران، سمنان و دامغان هم برگزیده شده بودم. از جذاب ترین کارهایی که در سازمان حفاظت انجام دادم، «عمارت بادگیر» در کاخ گلستان بود. سال ۱۳۵۰ آقای فروغی بازسازی و مرمت بخش بزرگی از کاخ گلستان را به من واگذار کردند. مرمت و بازسازی کاخ گلستان تقريبا یک سال به طول انجامید و با تیم ۳۰۰ نفره ای متشکل از حرفه ای ترین معماران و هنرمندان معماری سنتی از سراسر کشور آن کار را انجام دادیم. ریاست و مدیریت دائم پروژه به عهده من بود و آقای پیرنیا هر هفته به کارگاه می آمدند و بر روند پیشروی کار نظارت داشتند. کارهایی که آن سال توسط من و گروهم در کاخ انجام شد کارهای زیربنایی و مهمی بود. تمام تلاش تیم ما بر آن بود تا به بهترین نحو ممکن کارها را به انجام برسانیم و البته پروژه هم پروژه درخور و مهمی بود. همین میزان از اهمیت پروژه باعث می شد که اسم من در محافل زیادی شنیده شود. فرآیند انجام کارها مستقیماً از سوی شاه و فرح پهلوی کنترل می شد و چند باری فرح برای بازدید به کارگاه آمدند؛ همین ها باعث میشد حسادت عده زیادی برانگیخته شده و مسائل پنهانی مختلفی به وجود بیاید. به همین دلیل وقتی پس از عمارت بادگیر از من خواسته شد که مرمت بخشهای دیگری را به همراه گروهم عهده دار شوم، پیشنهادشان را نپذیرفتم. برای من کار و آنچه در نهایت به ثمر می رسید اهمیت داشت، نه زد و بندها و مسائل پنهانی کسانی که کمترین زحمتی برای پروژه ها نمی کشیدند.
شما گفتید که همکاری تان با سازمان حفاظت آثار باستانی تا سال ۱۳۵۰ بود. بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
در پروژه مرمت کاخ گلستان، مهندس فروغی و مهندس غیایی از طرف دستگاه حکومت وقت و شخص محمدرضا پهلوی، ناظر پروژه بودند. طی آن ۵ سال هم من رابطه بسیار خوبی با آقای پیرنیا برقرار کرده بودم و دوستی بسیار خوب و محکمی داشتیم. یک روز آقای پیرنیا گفتند که می خواهند من را با شخصی آشنا کنند که آشنایی با او مسیر زندگی ام را تغییر خواهد داد. در واقع ایشان دریافته بودند که از انجام پروژه های مرمتی و بازسازی خسته شده ام و هر آنچه را که باید در آن زمینه یاد می گرفتم، آموخته ام. ایشان و مهندس فروغی قصد داشتند تا من را با مهندس حیدر غیایی آشنا کنند. حیدر غیایی در آن زمان شخصیت برجسته و مهندس حاذقی بود. دوستی نزدیکی با مهندس فروغی داشت و سابقاً با ایشان یک شرکت مهندسین مشاور داشتند. اغلب آنهایی که مهندس غیایی را می شناختند و می دانستند که قرار است با او ملاقات کنم، من را از این آشنایی و ملاقات می ترساندند و معتقد بودند که او می تواند آدم خطرناکی باشد. با این حال من ایشان را از نزدیک دیدم. شخصیت و منش متفاوت موقری داشتند اما ترسناک و یا آن چنان که از دیگران شنیده بودم، نبودند. در همان جلسه آشنایی از من خواستند که به دفترشان بروم و برایشان کار کنم. حيدر غیایی تفکرات بسیار مدرنی داشت، اما به ذات معماری ایرانی علاقه ویژه ای داشت و متوجه شده بود که من هم با وجود سن و تجربه کم چنین دغدغه هایی دارم. در آن زمان او می خواست تغییرات بنیادین در ساختار اعضای حرفه ای دفترش ایجاد کند و از من خواست که این کار را انجام بدهم. با وجود تمام حرف و حدیثها من به دفتر ایشان رفتم و سالها باهم کار کردیم و دوستی بسیار نزدیکی داشتیم و این همکاری از همان سال ۵۰ تا زمان انقلاب که ایشان کشور را ترک کردند، ادامه داشت.
یک دانشجوی فعال سال سومی بودید که با پیرنیا و فروغی بزرگ همکار شدید. همکاری ای که نه تنها در حال حاضر، بلکه در همان زمان هم آرزوی خیلی ها به شمار می آمد. چند سال همکاری دوست و از معماران معتمد حيدر غیایی شدید. در دفتر مهندس غیایی چه اتفاقی افتاد که شما در زمان کوتاهی دوست نزدیک و معمار معتمد دفتر شدید؟ راستش را بخواهید می خواهم بدانم در دفتر اشخاصی مانند فروغی و غیایی بزرگ چه می گذشت؟ چه پروژه هایی انجام میدادید؟ پروژه ها چگونه تعریف و واگذار می شدند؟ در آن سالها دفاتر معماری چگونه معماری می کردند؟
درست می گویید. آن موقع شاید درگیری های کاری و دغدغه هایم مجال فکر کردن به اینکه چطور توانستم با آن سن و تجربه اندک به آنجا برسم را نمیدادند. آنها انسانهای بزرگی بودند و اینکه می توانستم در کنارشان فعالیت کنم اتفاق مهم و بزرگی در تمام زندگی ام بود. مهندس غیایی اندیشه های مدرن داشتند و به دنبال آخرین تکنولوژی ها در طراحی و اجرا بودند. اولین پروژه ای که در دفتر ایشان کار کردم، طراحی اقامتگاه محمدرضا پهلوی در کاخ ملک آباد بود. پروژه ای که ایشان من را در طراحی آن وارد کردند و بسیار مورد پسند شاه واقع شد. امثال مهندس غیایی و مهندس محسن فروغی انسان های بزرگی بودند؛ باسواد بودند و در عین حال به واسطه روابط و سمتهایی که از سوی حکومت و دولت داشتند، قدرتمند بودند. من اما با وجود شناخته شدنم به واسطه کارهایی که انجام داده بودم نمی خواستم در دستگاه دولت قدرت داشته باشم و بیشتر سر زبان ها بیفتم. با دولت وقت اختلاف نظر داشتم و نمی خواستم وارد گیر و دار و حواشی کارهای دولتی بشوم. سازمان حفاظت از آثار باستانی هم تا آن زمان که در آن فعالیت داشتم یک سازمان ملی بود؛ مهندس پیرنیا و مهندس فروغی اشخاصی بودند که به افرادی مثل من پر و بال میدادند و مانع نبودند. سازمان حفاظت هم البته پس از مدتی جهت گیری های دولتی پیدا کرد که من از آن خارج شده بودم.
این قدرتی که از آن صحبت می کنید مستقیما از کجا و چه کسانی نشأت می گرفت؟ این قدرتها همه نتایج برنامه های دفتر مخصوص فرح پهلوی بود؟
مهندس فروغی اولین رئیس ایرانی دانشکده هنرهای زیبا بود. برای معماران جوان آن زمان به خصوص تمام آنهایی که هنرهای زیبا درس خوانده بودند بُت بزرگی بودند. قطعاً مراودات مستقیم کاری با دفتر مخصوص و شخص فرح پهلوی داشتند و همین که ناظر اغلب پروژه های ملی معماری و شهری بودند خودش گواه بر این است که معتمد دفتر مخصوص بودند.
جالب است! مهندس فروغی و امثال ایشان از طرفداران پر وپا قرص و مروجین آموزه های بوزار در دانشگاهها و معماری معاصر ایران بودند و در عین حفظ چارچوب های بوزاری سعی در پیشرفت و حفظ تعادل میان رویکردهای مختلف معماری وقت داشتند؛ آقای پیرنیا عملا نگرش و گرایش سنتی- ایرانی داشتند و حتی عده ای معتقدند مخالف قطعی آموزه های بوزاری بودند، از سوی دیگر مهندس غیایی اندیشه های نوآورانه داشتند و خود را به هیچ چارچوبی محدود نمی کردند؛ در این میان میرعمادی جوان باوجود گرایش های عمیقی که به شناخت و ترویج اصول و ساختارهای معماری ایرانی داشت، مورد توجه سه راس این مثلث واقع می شود و همزمان سعی می کند در عین کار کردن با قدرتمندترین معماران مملکت در دستگاه دولت، فاصله اش را با دولت و حکومت حفظ کند! موقعیتی که هر معمار جوانی آرزوی رسیدن به آن را دارد. جدای از روابط دوستانه چگونه می توانستید میان این سه قدرت و نگرش نسبتا متفاوت تعادل خود را حفظ کنید؟
این افراد با تمام اندیشه ها و نگرش هایی که داشتند معتقد به تغییر بودند و این همان نقطه اشتراک و تعادل این سه نقطه بود و همان چیزی بود که باعث میشد من هم در ارتباطم با هرکدام از این سه بزرگ تعادل برقرار کنم. من با اینکه دغدغه معماری ایرانی داشتم مخالفتی بامدرن نداشتم. مدرن و مدرنیته را پذیرفته بودم، اما به معنای واقعی آن. اینکه می گویم معماری ایرانی، صرفا منظورم استفاده از موتیفها و الگوهای رایج سنتی و اجرای دقیق آنها در طرحها نیست؛ معماری ایرانی ای که من دغدغه ی آن را داشتم و دارم آن واقعه ای است که زمان حال در آن مانند پلی میان گذشته و آینده است. اصلا «مدرن بودن» و «مدرن شدن» چنین مفهومی دارد. خود مهندس فروغی طی سالهای فعالیتش نگرش ها و رویکردهای متفاوتی به معماری و شهر داشت؛ او همان معماری بود که برای ساخت بانک ملی در میدان حسن آباد یک بنای قدیمی را تخریب کرد و بانک را ساخت؛ همان آدم بعدتر میشود رئیس سازمان حفاظت از آثار باستانی! در آن زمان امثال فروغیها کم بودند. فرد دیگری نبود که بتواند از پس چنین مسئولیتهایی بربیاید. هر کس آن مسئولیتی که پذیرفته و یا به او محول شده بود را تلاش می کرد به بهترین نحو انجام دهد. ما وقتی در کاخ گلستان مشغول به کار بودیم، تصور نمی کردیم که داریم شاهکار انجام میدهیم. همه چیز برایمان عادی بود. کاری بود که تجربه اش را داشتیم و از پسش برمی آمدیم و آن را انجام میدادیم. یک جایی یک گنبد نیاز به مرمت داشت به سراغش می رفتیم، جاده روبروی بیستون با مشکل مواجه میشد در کمترین زمان ممکن بهترین راه حل را برایش پیاده می کردیم. در کارمان تخصص داشتیم و بی هیچ توقعی فقط کارمان را انجام میدادیم. برای همه به همین صورت بود؛ اما امروز که کارها را می بینیم تازه متوجه میشویم که با امکانات و محدودیتهای آن زمان چقدر آن کارها خوب و شاهکار از آب در آمدند و امروز اگر کسی کاری در آن مقیاس انجام میدهد، مدام اینجا و آنجا مطرحش می کند.
یعنی این آدمها با آن قدرتی که داشتند و نظرات و رویکردهای اغلب متفاوت هیچوقت مسئله و معضل درون حرفه ای نداشتند؟ من فکر می کنم اگر امروز در قید حیات بودند هر سه با هم قهر بودند!
بهتر است یک خاطره از دوران کاری ام در کاخ گلستان برایتان تعریف کنم. در آن دوره مهندس فروغی و مهندس پیرنیا دوستان نزدیکی بودند و به لحاظ کاری هم بسیار بهم نزدیک بودند. من هم به فراخور شرایط به نوعی در تیم آنها بودم و آن زمان مهندس غیایی را نمیشناختم. یک روز در کارگاه بودم که دکتر باهری – معاون وزارت دربار به سراغم آمد و درخواست کرد تا آخر وقت کاری در کارگاه بمانم. چند ساعت بعد دیدم که چند ماشین درباری مقابل کاخ پارک کردند و چند نفر از سران دربار و فرح پهلوی پیاده شدند. دکتر باهری و چند نفر از همراهان فرح به سراغم آمدند و خواستند که بروم و در مورد روند پیشرفت مرمت و اجزای مختلف توضیحاتی بدهم. من که از پیش نمیدانستم قرار است چنین اتفاقی در کارگاه بیفتد با همان ظاهر معمول هر روز که به کارگاه میرفتم، آن روز هم رفته بودم و اصلا آمادگی حضور در آن جمع را نداشتم. به آنها گفتم که هر سئوالی داشته باشند می توانند از خانم آتابای رئیس کتابخانه سلطنتی که دفترش در کنار شمس العماره واقع بود، بپرسند. رضایت ندادند و من به ناچار همراهشان به راه افتادم. بلافاصله پس از آنکه به آنها رسیدیم، فرح مشغول پرس و جو از رنگ کاشی کاری ها بود و خانم آتابای در جواب می گفت که در نبود مهندس غیایی و بدون نظر و دستور ایشان برای بالا رفتن سرعت کار مهندس کارگاه و کارگران خودشان تصمیم گرفته اند و اجرا کرده اند. خوشبختانه پیش از هر اقدامی از دوست عکاسی درخواست می کردم که تمام وضع موجود پروژه را عکاسی کند و عکس ها را دسته بندی کرده و تمام جزئیات و کلیات بر اساس آنچه در عکسها دیده میشد، مرمت می شد. بلافاصله آلبوم عکس ها را آوردم و توضیحات لازم و واقعی را به فرح و همراهانش دادم. در بخش دیگری از بازدید، فرح در مورد کف پوشها سئوالی پرسید؛ کف پوش ها همان شکل و طرح قدیمی را داشتند اما سالم بودند. می خواست بداند که آنها را عوض کرده ایم یا همان هایی هستند که از اول بودند. بازهم خانم آتابای به میان بحث آمدند و کهنه بودن کف پوش ها را تائید کردند و بار دیگر من مجبور شدم با نشان دادن بسته بندی های کفپوش های نو اما با حال و هوا و شکل قدیمی به او ثابت کنم که سعی کرده ایم به نحو احسن آنها را عوض کنیم بی آنکه به سادگی قابل تشخیص باشد. آن روز گذشت و تیم بازدید کننده بسیار از عملکرد ما خوششان آمد و با رضایت کارگاه را ترک کردند. شب که به خانه برگشتم برادرم که به نوعی از جریان بازدید آن روز آگاه بود، جزئیات وقایع آن روز را پرسید و در آخر گفت: بهتر است فردا به کارگاه نروی. علت را پرسیدم، گفت: احتمالا آقای اعلم تو را دستگیر خواهد کرد؟ از حرفهایش چیزی متوجه نشدم. فردای آن روز که به کارگاه رفتم متوجه شدم که رفتار همه تغییر کرده است. حتی دکتر باهر هم طور دیگری رفتار می کرد. در نهایت متوجه شدم که خانم آتابای از برخورد روز قبل من دلخور شده اند و تمام جریان را به گوش آقای اعلم رسانده اند. واضح بود که خانم آتابای از مهندس غیایی حمایت می کردند. به سراغ پیرنیا رفتم و موضوع را برایش شرح دادم و از ایشان خواستم که موضوع را با مهندس فروغی در میان بگذارد. مسئله اصلا من نبودم! مسئله اختلاف درون حرفه ای مهندس غیایی و مهندس فروغی بود. با این کار می خواستند اقدامات مهندس فروغی را بی ارزش کنند. در واقع با تمام احترامی که برای تک تک این عزیزان قائلم، می توانم بگویم که مهندس غیایی جاه طلبی های خاص خود را داشتند و منش مهندس فروغی به واسطه سطح فرهنگ و تربیت خانوادگی شان بسیار آقا منش و دور از جنجال بود. بله چنین اتفاقاتی هم در محیط کار می افتاد، اما دوستیها خارج از فضای کاری حفظ میشد و برقرار بود.
یکی از مهم ترین ویژگی های پروژه هایی که اجرا کرده اید تنوع نوع و تعریف پروژه ها و همچنین مقیاس آنهاست. برای مثال شما هم کار مرمتی در کارنامه ی کاری خود دارید هم انواع ساختمان های مسکونی و ویلا و هم بیمارستان و فضای زیارتی! چه اتفاقی افتاد که از پروژه های مرمت و بازسازی به بیمارستان سازی و پروژه های بزرگ مقیاس روی آوردید؟
بین سالهای ۴۵ تا ۵۰ در جایی مشغول به کار بودم که عمده فعالیتشان مرمت بود. ویلاها و مسکونیها هم که پروژه های کوچک همیشگی از سال های اول دانشکده بودند و تا سالها بعد نیز ادامه داشتند. بیمارستانها اما به دوره ای تعلق دارند که من پس از گذراندن دوره مدیریت و برنامه ریزی پروژه های بزرگ مقیاس در آمریکا و اروپا به همراه مهندس غیایی شروع به طراحی آنها کردیم. حتی بعد از خروج مهندس غیایی از کشور و کارهایی که بعد از انقلاب انجام دادم هم این تنوع در کاربری و مقیاس پروژه ها وجود دارد و در تمامی کارهایم می توان تأثیراتی که از اندیشه های افرادی که طی سالیان با آنها کار کرده ام و تجربیات حرفه ای خودم را مشاهده کرد.
واقعیت دارد که شما امامزاده طراحی کرده اید؟
طراحی نه اما مرمت و بازسازی بله. آن امامزاده ای که شما به آن اشاره کردید، مقبره ی جدم میرعماد در اصفهان است. پدرم خیلی علاقه داشتند که یک کاری برای آن جا انجام بدهم. در بدو ورود اهالی منطقه که از قصد ما اطلاع داشتند اجازه ورود به امامزاده را نمی دادند. بالاخره پس از آنکه توانستیم اثبات کنیم میرعماد جدمان است متقاعد شدند و ما را پذیرفتند. این پروژه چالش جالبی با خود به همراه داشت. منی که اصول مرمت و بازسازی معماری و مساجد و بناهای ایرانی را به خوبی می شناختم و معماری مدرن را نیز فراگرفته بودم مامور بازسازی یک بنای مذهبی برای مردمی متعصب و نگران بودم. همان جا بود که متوجه شدم نمی شود با اعتقادات و تعلقات حسی مردم یک منطقه به یک مکان مبارزه کرد. دلیلی هم ندارد. برای من کاری نداشت آن بنا را هرطور که دلم می خواهد بسازم؛ اما اولا مگر فقط من یک نفر کاربر آن هستم؟ ثانیا من شاید ۵ سال یک بار هم پیش نیاید به آنجا مراجعه کنم؛ چرا باید چیزی بسازم که برای مردمی که به آن علاقه و اعتقاد دارند، کار نکند؟ ثالثاچه دلیلی دارد یک مربع ۱۲*۱۲ متری را تیر آهن کشی کنم که صرفا گنبد را حذف کرده باشم؟ البته اینها تماما به منی اختصاص داشت که هم نحوه اجرای سقف مسطح را میدانستم و هم گنبد؟ با در نظر گرفتن تمام این موارد تصمیم گرفتم یک بنای امامزاده کاربردی، ساده و زیبا طراحی کنم که با باورها و خواست مردم منطقه مغایرت نداشته باشد. در حال حاضر اگر آخر هفته به آنجا سر بزنید غلغله است و همین برای من کافیست!
با چنین نگرشی اگر قرار بود مسجد ولیعصر کنونی را طراحی کنید، موافق بودید که بنای مسجد به آن شکل و فرمی باشد که در حال حاضر است؟
معمار ممکن است خیلی چیزها بداند و هر فرمی را بتواند طراحی کند؛ اما یک سری بناها و مکان ها هستند که تعریف و تصویر مشخصی در ذهن مردم دارند. طبعا این هنر معمار است که بداند چه فرمی را در چه جایی و برای چه کسانی طراحی می کند. اینکه یک بنا را به یک نفر نشان دهیم و به او بگوییم این یک مسجد است، خیلی فرق دارد تا آنکه مخاطب و کاربر خودش متوجه شود در مقابل یک مسجد قرار گرفته است. یک سری از فرمهای این چنینی بر اساس باورهای مردم طی ادوار تاریخی به وجود آمده اند. تغییرات آنها هم باید به همان سرعت و روش باشد، نه اینکه یک شبه اتفاق بیفتد و توقع داشته باشیم که مردم هم آن را بپذیرند. لجبازی همیشه هم بد نیست. من هم در کارهایم تجربه اش را داشته ام و از آن با عنوان اجرای کاریکاتورهایی از نسخه اصلی یک پدیده یا اتفاق نام می برم؛ اینکه جریانات و اتفاقات جدید را آزمایش کنیم خوب است اما مقياس لجبازی و کاریکاتور سازی در معماری و شهرسازی مهم است و نباید آن را نادیده گرفت. چنین اتفاقاتی نشان میدهند که تحولات ما بر پایه ی اندیشه و تفکر آمیز نیست و تقلید می کنیم.
مرمت کار بسیار دشواری است؛ عده ای معتقدند مرمت یک بنا از تخریب و دوباره سازی آن سخت تر است. با وجود امکانات محدود دهه ۴۰ نسبت به حال حاضر، چه اتفاقی می افتد که عناصر، فضاها و مکان های مرمت و بازسازی شده ی آن دوره ها به حدی کیفیت بالایی دارند که قابل تشخیص نیستند اما مرمتهایی که با این حجم از امکانات در سالهای اخیر انجام می شوند تا این اندازه بی کیفیت، مصنوعی و غیر واقعی هستند؟
فرض کنید یک رهبر ارکستر هستید و می خواهید یک سمفونی اجرا کنید. رهبر ارکستر به تنهایی می تواند یک سمفونی را اجرا کند؟ می تواند همزمان ساز زهی، ساز بادی، پیانو و … بنوازد و رهبری هم بکند؟ مرمت هم به همین صورت است. ما یک تیم مشخص و زبده داشتیم. وقتی وارد یک پروژه میشدیم، معمار، سفت کار، نازک کاری، کاشی کار و … مشخص بودند و از همه مهم تر از میزان مهارت تمامی آنها آگاه بودیم. نمیشود پروژه را بگیرید و تازه به دنبال نجار و نازک کار و گچ کار بگردید بدون آنکه بدانید خروجی کارشان چیست. روش و رمز موفقیت ما در آن پروژه ها به این صورت بود که بر اساس آنچه از اطرافیان شنیده ام امروز به طریق متفاوتی عمل میشود.
شما یکی از اعضای اصلی انجمن مفاخر معماری ایران هستید. این انجمن با چه هدفی پایه گذاری شد و چه اهدافی را دنبال می کند؟
انجمن های دانشجویی دانشگاه تهران و دانشگاه های دیگر به همراه گروهی از معمارانی که از خارج به کشور بازگشته بودند در یک برهه ای تصمیم گرفتند که برای جامعه يتيم معماری ایران انجمنی تشکیل دهند که متشکل از یک هیئت امنای ۴۰ نفره از معماران موثر در زمینه های آموزش، حرفه، ادارات و اماکن دولتی باشند و بتواند بستری برای رویدادهای معماری و معماران عصر حاضر کشور باشد و نقش معماری مهندس و مهندس معمار را تبیین کند.
امروز بخش اعظم اعتراض جامعه جوان معماری، نبود یک پشتوانه محکم و محفل استوار برای ایجاد و حفظ اتحاد درون حرفه ای است؛ چرا انجمن با چنین پشتوانه و ایده ی روشنی، امروز عملا نسبت به آنچه برمبنایش شکل گرفته، ناکارآمد و منفعل است؟
حرفهای ما معماری است. معماری هم در بنا متبلور می شود. یک نفر که معمار است یعنی معماری میداند و دانسته هایش را در یک ساختمان به اجرا و نمایش می گذارد. جامعه معماری گرفتار درد بزرگی است. دانشجوی معماری از دانشگاه فارغ التحصیل میشود بدون اینکه یک خط در یک پروژه واقعی کشیده باشد، به عنوان استاد سر کلاس می رود. در یک جمعی نشسته ایم خانم یا آقای دکتر وارد میشوند یک ساعت درباره چیزهایی در طراحی و معماری سخنرانی می کنند که حتی توان تصور ذهنی آن را ندارند. من اینها را متوجه نمیشوم. از همان سال اول دانشگاه شاگردی کسانی را کرده ام که ممکن بود به هر دلیل با عقاید و شیوه های کاریشان مخالف باشم و همزمان به درس و دانشگاه هم می رسیدم. درست است نمی توان تئوری را کنار گذاشت اما حرفه ی ما معماری است و معماری از عمل و اجرا جدا نیست. معمارها خودشان را با پزشکان و جراحان مقایسه می کنند. یک جراح می تواند تنها از کتاب و جزوه جراحی یاد بگیرد؟! فرض کنید تمام افرادی که انجمن را تشکیل دادند بهترین هستند. کدام دانشگاه و مرکز آموزشی حاضر به همکاری با انجمن شد؟ تمامی آنچه در انجمن ایجاد شد باید از کانال دانشگاه و دانشجو انعکاس می یافت. چند درصد از دانشجویان معماری حال حاضر حيدر غیایی را می شناسند؟! چند درصد از آنها معماری فروغی را میشناسند؟ انجمن مفاخر تنها در صورتی تداوم می یابد و قدرت می گیرد که اعضای آن با نسل جوان و دانشگاه ها ارتباط بگیرند.